روزی ابولاشی صدیق سر چاراه دید جوانی که با بانوی زیبایی به معراج رفته بود خداحافظی کرد و گقت مستفیض شدم.
ابولاشی گفت خاک برسرت با این فاحشه فاسقه مستفیض شدن دارد؟
جوان گفت خاک برسر خودت و خدات و قرآنت که به زن چنین زیبا و محترمی فاسقه و فاحشه میگویی برو مگسهای دور چادر زنت را دور کن و بعد از این وقتی از زیر امام درآمدی نگو مستفیض شدیم.
در ضمن اگر به این زن با این زیبایی و مهربانی و سکسی و جذابی که غیر من هزاران مرد را شاد کرده و سر حال آورده بگی فاحشه و فاسقه پس باید به اون خدای آشغال دین اسلام که هر آیه قرآنش حکم قتل و ظلم و غارت و غم و اندوه و لات پروری و برده داری و ستمکاری و بدبختی است بگوییم گوه به توان بینهایت!
ابولاشی که ذوالنقار امام را دزدیده بود آن را برکشید تا جوان را بکشد که امام ذوالنعوذ برکشید . کون ابولاشی را پاره کرد و گفت بعد چند هزار سال یکی یه حرف حساب زد اص حاب ما داشت فتنه می کرد که خودمان حسابش رسیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر